جستجوگر وب
قسمت پنجم رمان در پشت پرده ها

سلام به همه گی✋🏼

با قسمت جدید رمان در پشت پرده ها اومدم 

امیدوارم خوشتون بیاد 

بووووس بوووس برید ادامه....

ادامه مطلب

[ دوشنبه 03 آبان 1400 ] [ 16:32 ] [ Emi ] [ بازدید : 98 ] [ نظرات (2) ]
قسمت چهارم رمان در پشت پرده ها

سلام سلام✋🏻💛

بابت تاخیر واقعا معذرت میخام.. یهویی امتحان گرفتن اول سالی🙁🤦🏻‍♀️ دیگه نتونستم فعالیتی داشته باشم خلاصه  امروز اومدم پارت جدید رو بزارم

امیدوارم خوشتون بیاد💕

در ادامه...

ادامه مطلب

[ دوشنبه 26 مهر 1400 ] [ 21:02 ] [ Emi ] [ بازدید : 101 ] [ نظرات (3) ]
پیج اینستا واسه وبلاگ😁💕

سلااااام به همگی✋🏻💕

خب خواستم بگم پیج زدم برا وبلاگ خوبمون😍🌹

دیدم ادرس تلگرامryoma_ytraهست دیگه همینو گذاشتم پیج اینستا البته برعکسش😅واسه وبلاگ🌹

پس پیج اینسا شد ytra_ryoma۸

دیگه خودتون حمایت کنید😍😍

همیشه عشق باشد همیشه برکت🌹💖

[ جمعه 23 مهر 1400 ] [ 16:47 ] [ Emi ] [ بازدید : 105 ] [ نظرات (0) ]
قسمت سوم رمان در پشت پرده ها

سلام عزازان دل خواهر 

اینم از قسمت جدید ببخشید دیر شد یه مشکلاتی پیش اومد برام نتونستم پارت جدیدو بزارم🖤

امیدوارم خوشتون بیاد🙂♥

در ادامه..... 

ادامه مطلب

[ پنجشنبه 22 مهر 1400 ] [ 10:14 ] [ Emi ] [ بازدید : 82 ] [ نظرات (3) ]
قسمت دوم (رمان در پشت پردها)

~~♡یه جمله هست میگه: تو همیشه مسئول اشک هایی هستی که باعثشی...!

تو در برابر کسی که عاشقش کردی و نهایتن رهاش کردی تاوان میدی...!

حتی اگه از دل اون ادم بیخبر بوده باشی..این قانون انسانیته!

شاید اشتباه کردم شاید نسبت به این بی تفاوت بودم..

ولی هر عشقی تاوان دارع و من تاوانشو خیلی سنگین پرداختم..ـ!

__________________________________

از زمین اومدم بیرون..ضربان قلبم شدیدا بالا رفته بود،، درحالی که نفس هام عمیق تر از همیشه ریه هامو پر میکرد روی نیمکت زیر درخت نشستم ازونجا دید مستقیمی رو زمین بازی داشتم

مایکل، هم تیمیم که تا چند دقیقه پیش تو زمین باهاش مسابقه میدادم از پشت نیمکت دستشو جلو اوردو زد رو شونه ام.ـ..

_خوب بود،ولی برا دفعه بعدی فکر بردن منو از کله پوکت بیرون کن

بطری آبی رو که کنارم بود برداشتم یه قلوپ خوردمو صورتمو کمی به طرفش چرخوندم با خونسردی جواب دادم:

+همین دو امتیازی که از سر دلسوزی گذاشتم بگیری رو حالا هی بکوب تو صورتم.....یکم جنبه داشته باش پسر

از پشت نیمکت بیرون اومدو کنارم نشست:

_حالا ببین چطوری ژس فیگور میگیرع...من از سر دلسوزی گذاشتم ببری اون وقت دلسوز توئی،،آخه بچه ای دیگه گفتم دلت نشکنه

+بیا برات آش دندونی بپزم دندونات درآد...بعد بیا اَدای ما آدم بزرگارو در بیار...-_-

_حالا چرا سِگرمه هات تو همه؟چیشده باز....؟؟

بخاطر پیامکی که دیشب از ناشناس به دستم رسیده بود بهم ریخته بودم....ولی یجوری پیچوندم!!::::

+مدلم همینه باز بیکار شدی رو من گیر دادی؟!

از جام پا شدمو قدم هامو به سمت رخت کن برداشتم

_ای بابا ما که تا حرفی میزنیم تو میزاری میری!

هیچ جوابی نداشتم،فقط لحظه ای توقف کردمو دوباره راهمو ادامه دادم... 

وارد رخت کن شدم،،اکتسو در حالی که پشت در کمدش بودو داشت وسایلشو مرتب میکرد بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:

_تویی بچه؟

این جمله اش برام عادی شده بود چون به طور معمول میشنیدم پس این هم نتونس سکوتمو بشکنه

درب کمدو باز کردم گرم کنمو دراوردمو لباسمو پوشیدم،کلاه سر کردمو درب کمد رو بستم. دیگه داشتم میرفتم که اکتسو دستشو از قصد زد به آرنجم،یه قدم از من جلو تر رفت:

_هی بچه انگار دوس دخترتو گرگان گرفتن(پوز خندی زد و ادامه داد)من جای تو بودم لفتش نمیدادم

خیلی جا خوردم...!! اون لحظه انقد تو شک بودم که زبونم قفل شده بود....اگه حتی یه درصد فکر میکردم این یه شوخی باشه دیگه مطمئن شده بودم شوخی نیست،،تا به خودم اومدم دیدم اکتسو رفته......!!! 

جییینگگگگ جیییینننگگگگ.....صدای پیامک موبایلم به گوشم خورد 

پیامو باز کردم(محتوای پیام):

انگار جدی نگرفتی نه؟؟؟

  ۱۱:۵۷                                                                            

 تا فردا وقت داری برگردی توکیو وگرنه دفعه بعدی کارت مراسم تشیع سایوری رو برات پست میکنم!

شبت بخیر اقای ایچیزن

۱۱:۵۹                                                                           

گیج شده بودم آخه چرا باید سایوری رو گروگان میگرفتن؟

ینی کار کی بود؟ سوالای خیلی زیادی ذهنمو درگیر خودش کرده بود.....انقدر گیج بودم که بدون کیفم و وسایلام به طرف خونه حرکت کردم افکارم انقدر درهمو پیچیده بود که نمیدونستم چیکار باید بکنم!!!

 تو حال خودم بودم که محکم زمین خوردم....

صفحه تاریکی جلوی روشنایی چشمامو پر کرد،صدای نازک و ضعیفی داشت فریاد میکشید...

صدا اونقدری ضعیف بود که وقتی میخواستم دنبالش برم از جهت صدا منحرف میشدم

میدویدمو میدویدم که ناگهان صدا ساکت شد.....برای چند لحظه سر در گم شدم

دوباره همون صدا،،این بار واضح تر اما کمی خراشیده ترو گنگ تر از قبل صدام کرد،به پشت چرخیدم فقط کسی رو میدیدم که داشت ازم دور ترو دور تر میشد به حدی دور شده بود که دیدم نسبت بهش به قدر یه سایه بود اما با کمال تعجب بانگ صداش هنوز هیچ تغیری نکرده بود و به روشنی میشد شنفت

_ریوماااا منم منو نمیشناسی؟

میخواستم بلند بلند فریاد بکشم که نهه نمیشناسم ولی تمام بدنم سنگین شده بود انگار به قفلو زنجیر بکشنت 

یه درد عمیق تو جسمو روحم بود دردی که هم بودو هم نبود

احساس عجیبی داشتم....

_ببخشید اقا،حالتون خوبه؟ صدای منو میشنوید؟؟!

چشمامو باز کردم هنوز چشام به نور عادت نکرده بود.ولی میتونستم یه مرد نسبتا هیکلی رو با تیشرت سفید که تا کمر خم شدو بود بالای سرو رو ببینم..

بهتر که دورو برمو نگاه کردم دیدم پخش زمین شدم یع هف هشت نفر بالا سرم بودن از جام بلند شدم با کوچک ترین حرکتم انگار تو سرم تیر میکشیدو به استخون دستو پام میرسید....

_با شمام میخواین ببرمتون بیمارستان؟جایی تون آسیب ندیده؟

هنوز منگ بودم درست نمیفهمیدم....فقط برای گفتن چند کلمه مغزم فرمان داد:

+من خوبم

راه افتادم به سمت جلو چند متری دور نشده بودم که همون مرد هیکلی داد زد :مطمئنی خوبی؟

 هیچ جوابی ندادم چند لحظه بعد یع تاکسی رو جلو خودم دیدم سوار شدمو آدرسمو گفتم همین که نشستم چشمام رو هم رفت..!!

_هی پسر پاشو رسیدیم!!

با این صدا چشمام باز شد،از ماشین پیاده شدم به طرف در خنه قدم برداشتم:

_پسر جون پول مارو ندادیا

به طرف راننده چرخیدم اصلا حواسم نبود که کرایه ندادم 

دست تو جیبم کردم ولی چیزی پیدا نکردم

+آ..یه لحظه منتظر باشید میگم بیان باهاتون حساب کنن

_خیله خب

زنگ درب رو زدم،چند دقیقه طول نکشید که خاله‌م شاکی اومد پایین 

_تا الان کجا بودی نمیگی یه ذلیل مرده‌ای هست نگرانت میشه؟

+آااهه میشه لطفا پول تاکسی رو حساب کنید ممنون

همینو گفتمو وارد حیاط خونه شدم( بیشتر شبیه باغ بود تا حیاط)میا دختر خاله ام که یه سال از خودم کوچک تر بود در حال کاشت گل بود

_ریو هی خوبی؟چرا لباسات خاکو خُلیه؟دعوا کردی!!؟دعوایی نبودی که....!! حالا زدی یا خوردی/:؟ آه نمیخاد چیزی بگی از..

نذاشتم حرفشو تموم کنه...

+اولا ریو نه ریوما بعدا هی خودتی!!به تو چه که دعوا کردم

انگار که حرسش دراومده باشه بهم نگا کرد

_تو خیلی لوس شدیااا

+و توهم خیلی پر حرف

_اصن دوست دارم نمیفهمم واقعا مشک....

+هیسسسس....سرم درد میکنه کمتر حرف بزن

_بیخیال😕

دیگه ادامه ندادم صاف به سمت درب خونه رفتم درب رو باز کردم که کاروپین محکم پرید تو بغلم....

دوباره با سگ میا بازیش گرفته بود...انگار که با اومدن من شیر شده باشه از رو دستام پرید پایینو برا سگ پنگال کشید منم خیلی بی خیال رفتم طبقه بالا درب اتاقمو باز کردم داخل شدم کامل درب رو نبسته بودم که کاروپین با سرعت زیادی وارد شد!!

اتاقم تقریبا مرتب بود...خیلی اروم سمت تختم رفتمو نشستم، همین که تنها میشدم ذهنم به طرف اتفاقات امروز منحرف میشد.....مغزم مثل زخمی شده بود که بازش کرده باشن....

رو تخت ولو شدم درحالی که به سقف نگاه میکردم یاد سایوری افتادم باید برمیگشتم تا ببینم حالش خوبه یا نه

دنبال گوشیم گشتم تا انلاین بلیط هواپیما بخرم ولی نبود...

رفتم پایین خاله نشسته بودو نق میزد

خاله اِما_تو آخرش منو به کشتن میدی.....ساعت ۴عصر برمیگردی بدون وسایلو هیچی،تمام لباستم که پر از خاکه

ازت میپرسم کجا بودی میگی به تو چه

+خاله جان من کی به شما همچین حرفی زدم اخه،چرا حرف میزارید تو دهن آدم؟

_خب همین دیگه،با سکوتت حرص آدمو در میاری!!

+باید برگردم توکیو 

_چی؟ تکویو...اخه چرا اینقدر یهویی؟بزار هفته دیگه برو 

+نمیشه باید همین امشب یا نهایتن فردا برم

میا در حال خوردن کیک بود که نگاهی به من و به کیکش کرد،

میا_میخوری؟

جواب ندادم رومو به طرف خاله چرخوندم 

+میشه گوشیتون رو چند لحظه بهم بدین خالع؟

_شارژ باطری نداره حالا میخای چیکار؟

+باید بلیط رزرف کنم 

میا_به سلامتیو میمنت کجا تشریف میبرید؟

+جنگلای آمازون،،میخوام بگردم دنبال اورانگوتانا...

میا_ای بابا زحمت نکش حیوان که دنبال حیوان نمیگرده

+نمک نریز موبایلتو چند لحظه بده!

_به شرط سفر توکیو......منم باید باهات بیام

خاله _بد هم نمیگه اینم ببر با خودت نهایتش یه هفته میمونید دیگه؟!

+خاله آخه تو هواپیما اورانگوتان ببینن مردم وحشت میکنن،اصن اگه این بیاد مگه راه میدن مارو توکیو؟

خاله_میخواین خودمم بیام باهاتون؟اینطوری خیالمم راحته

*اگه قرار میشد خاله باهام بیاد که دیگه به اندازع یه سالع مقاومت در برابر قحطی آذوقه جمع آوری میکرد اصلا اومدنش فکر خوبی نبود!!

+نه ممنون همون میا رو میبرم شما خودتونو زحمت ندین

خاله_خیله خب

میا از آشپز خونه اومد تو اتاق نشیمنو به یه پرش نشست کنار من رو مبل/:

+دختر تو مثل آدم بیای بگیری بشینی به جایی بر نمیخورع

_سکوت میکنم دهنت صاف شه🙂

+خب دو تا بلیط هواپیما رزرف کن

_باووووشهه ریو

+من میرم یه ساعتی استراحت کنم

_باشه 

رفتم بالا،هوین که داخل اتاق شدم پخش شدم رو تخت چند دقیقه ای طول نکشید از شدت خستگی زیاد خوابم برد

یک ساعت بعد♡~

تققق تق 

میا_بیا م تو؟ هیی ریو اومدمااا

*احساس خفگی بهم دست داد انگار که مثلا زیر پتو باشی بعد یه خرس پشمالو بپره روت!!

+تو چته باز؟؟اوراگوتان درونت فعال شدهههه!؟چرا میپری رو من؟ 

_ایششش....چقدر لوس تشریف داری تو اصن به من چه ،از خالت بپرس اون گفت بیام بیدارت کنم راستی بلیط هم واسه فردا ساعت ۸گرفتم

+این درب رو واسه چی گذاشتن؟ 

_واسه نمای بیرونی درکل تو زندگی ما کاربردی نداره

+ اصلا حواسم نبود دارم با یه اورانگوتان انسان نما حرف میزنم😐

_والا اورانگوتان بودن خیلی بهتر از ریو بودنه!!!(منظور از ریو همون پرنده آبیه تو برنامه کودک هست😅)

+مگه اورانگوتان میفهمه ریو چیه؟؟

_نه خودشیاااااا موهاتم که مثع همون آبیه نه خداوکیلی آبی رنگههه حالا؟؟

+برو بیرون حال ندارم

_باووووشهه،بیا پایین عصرونه بخور ظهر هم که نهار نخوردی

+باشه ممنون

همین که رفت چمدونمو برداشتم تموم وسایلمو جمع کردمو داخل چمدون چیدم در چمدونو بستم گذاشتم رو تخت

حس کردم زمین زیر پام در حال لرزشه درب اتاق محکم باز شد _داریم با بچه ها میریم بیرون توام میای،بیا بیا بیا خب بیا دیگه

با هفده سال سن هنوز هم مثل بچه ها میموند میخواستم جوابشو بدم که باز شرو کرد به فک زدن:

_چرا چمدون بستی گفتم بریم بیرون سفر دور دنیا نیس که!

+من کی گفتم با شما میام؟این چمدون واسه فرداس تو ام اگه میای چمدونتو ببندـ

 _اهان باشه،خب میای حالا

هیچی نگفتم با نگاهم بهش فهموند که بره بیرون اونم فهمیدو مثلع یه اورانگوتان خوب رفت بیرون منم دوباره گرفتم خوابیدم......

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

دوباره همون صدا، همون سایه و شاید همون آدم

این بار صفحه جلوی چشمام به رنگ قرمز بود

صدایی فریاد میکشید ریووومااااا 

تو دل صدا یه نفرتی بود که هرگز نشنیده بودم یه اطمینان یقینی که هیچوقت ندیده بودم

دوباره و دوباره همون صدا فریاااد میکشید نمیخشمت 

میخواستم جواب بدم چرا چیکار کردم که به بخششت نیاز دارم؟؟

دیدم دقیقا مثل اون دفعه صدام در نمیومد 

_ریوماا ریوماا

از خواب پریدم ساعت یه ربع به هشت بود میا رو کنار تختم دیدم

_ریوما هی ریوو پاشو یه ساعت دیگه پرواز داریم باید بریم که جا نمونیم!

+آا باشه تو برو من میام

بدون اینکه حرفی بزنه رفت بیرونو درب رو بست 

منم از جام پا شدم رفتمو یه آبی به صورتم زدمو لباس عوض کردم چمدونمم که دیروز بسته بودم پس دیگه کاری نداشتم

رفتم پایین تو آشپز خونه صندلی رو از پشت میز جلو کشیدمو نشستم..

صبحونه رو از قبل خاله اماده کرده بود شروع به خوردن کردم که میا هم اومدو نشست

_خب خب زود باش که جا نمونیم از پرواز

+من خوردم تو ام تموم کردی میریم

صندلی رو عقب کشیدمو پا شدم هنوز چیز زیادی نخورده بودم اخه نمیتونستم چیزی بخورم

_عاو ریو!؟ تو که چیزی نخوردی

+میل ندارم

رفتم طبقه بالا درب اتاقو باز گذاشتم داخل رفتمو چمدونمو برداشتم از اتاق بیرون رفتم لحظه ای مکس کردم دستمو رو دیوار گذاشتم زیر لب زمزمه کردم

+امیدوارم دوباره اینجا نیام

از پله ها پایین اومدم،چمدونو تو سالن گذاشتم 

+من رفتم بیا

در حالی که توی یکی از دستاش کیفش و اون یکی لقمه با دهن پر داد زد

_وایسا وایسا اومدم

رفتیم بیرون از خونه، خاله تو حیاط بودو در حال خوردن چای داغ،یه قلوپ خوردو گفت

_سفر به سلامت عزیزای دلم

میا که جلوتر از من وایساده بود لب زد

_ممنون مامانی مراقب خودت باش

+خیلی ممنون خاله 

هر دومون حرکت کردیم بیرون که رفتیم تاکسی تلفنی منتظر بود جعبه ماشینو زدو ما هم وسایلمونو گذاشتیم داخل و هر دو عقب نشستیم

+چزا فقط کوله پشتی اوردی مگه لباسو ازین خرتو پرتا نیوردی؟ لازمت میشه ها!!

_نه همونجا خرید میکنم

دیگه هیچ حرفی بینمون ردوبدل نشد تا خود فرودگاه!

همه چیز درست بود به جز دو ساعت تأخیر که توی پرواز پیش آومده بود(ولی اینطور که معلوم بود تاخیر های اوروز عادی یود)

انگار دو سالی که امریکا پیش خاله بودم به چشم بهم زدنی گذشته بود و حالا اینجا بودم توی فرودگاه

  از بخش امنیتی که گذشتیم دیدیم دو ساعت تاخیر کمتر شده و با یک ساعت تاخیر هواپیما بلند میشد

 فرودگاه نسبتا بزرگ بود، در سرتاسر محوطه چند دکه و رستوران دیده میشد. 

میا به طرف یکی از دکه ها رفت دو لیوان قهوه گرفت

_بیا بگیر مسیکه حالا حالا ها اینجا موندگاریم!

+ممنون 

وقتی از خوردن دست کشیدیم، برای پر کزدن اوقات مجله خریدینو بقیه وقتمون رو به ورق زدن مجله گذروندیم تو همین حال یاد سایوری افتادم اخه چرا باید تو همچین پروازی تاخیر بوجود بیاد؟؟؟

 بغد از یک ساعت اَلافی زمان سوارشدن رسید چمدونمو رو به مهماندار سپوردم تا اونو به بخش حمل بار هواپیمل تحویل بده.

 داخل هواپیما، صندلی خودمون رو پیدا کردیم،صندلی منو میا توی یه ردیف بود کمربندامونو بستیم.

هواپیما از جا بلند شد و به چشم بهم زدنی ما به توکیو رسیدیم

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

                       توکیو ژاپن ساعت ۱۱:۵٠

موموشیرو

خیلی از زمانی که قرار بود هواپیما بشینه گذشته بود 

دسته گلی که گرفته بودم دیگه تو این مدت پژمرده شده بود 

گوشیمو برداشتم یه چرخی تو فیسبوک زدم خسته که شدم یه نگاهی هم به اینستا انداختم دیگه ساعت از ۱۲گذشته بود دسته گل رو برداشتم دیگه داشتم میرفتم که دیدم ریوما با یع دختر داره به طرف من میاد

بهم که رسیدیم ریومارو بغل کردم و در حالی که تو بغلم بود سوالی که برام پیش اومده بود مطرح کردم

+ازینجا که رفتی تنها بودی ولی الان!؟ببینم دوست دخترته!؟

یواشی در گوشم زمزمه کرد

_خدا نکنه! دختر خالمه

+اها

از هم جدا شدیم 

+خب این خانم محترم کی باشن؟

_مومو،میا.......میا،مومو

میا_خوشحالم میبینمت من میا هستم دختر خاله ریو

+ریووو؟؟؟

میا_آاا ریوما

+اوکی،شما ژاپنی هستین دیگه اره؟

میا_بابام امریکایی مامانمم که ژاپنی چطور؟!

+هیچی برا اطلاعات عمومی

گرم صحبت بودیم که دیدیم ریوما غیبش زده 

_پس ریو کجاس!؟

ووااای منو گذاشت رفت پسره از خود راضی حالا چیکار کنم!!؟

✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓

اینم پارت دوم که قول داده بودم💕

راستی برد پر افتخار حسن یزدانی کشتی گیر غیور ایرانی رو به همههههه تون تبریک میگم😍😍

همیشه عشققق همیش برکتتت یا علی✋🏻♥

 

[ دوشنبه 12 مهر 1400 ] [ 17:22 ] [ Emi ] [ بازدید : 47 ] [ نظرات (5) ]
اطلاعیه درباره رمان در پشت پرده ها

سلاام سلاااام عشقولیای وبلاگ😍✋🏻

عزیزان دل ازین به بعد روز های دوشنبه و جمعه رمان درپشت پرده ها رو میزارم که دیگه مشخص باشه و سردرگم نشید😊

هوادارای ریوما با ما همراه باشین عزیزان دل خواهر

شبتووون رویایی 

همیشه عشق باشد همیشه برکت یا علی💕💕

[ یکشنبه 11 مهر 1400 ] [ 18:05 ] [ Emi ] [ بازدید : 49 ] [ نظرات (2) ]
قسمت اول رمان در پشت پرده ها

~~♡برام عجیبه که مردم در طول عمر شون دنبال خشبختی ان! در حالی که لحظه ها رو در کنار بهترین ادمای زندگیشون میگذرونن!!

 این ادما رو هرگز درک نکردم؛ احساسات و عشقشون رو مثل آب توی دستاشون پنهان میکنن و روزی که بازش میکنن میبینن همش چکیده و حالا جز خاطرات چیزی براشون نمونده!! 

و عجیب تر اینکه تو خوشی هامون گذر زمان به روشنی حس میشه اما غم هامون یاداور خاطرات گذشته اس... در عین حال اینقدر دیر میگذره که تو این خاطرات گم میشی....! ~_~

                             شروع قسمت اول

🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍

سایوری 

*اتاقم به طرز فجیهی بهم ریخته بود، واقعا حوصله جمع کردنشو نداشتم یه نگاه به ساعت روی دیوار کردم۲۰:۱٠دقیقه! خب هنوز وقت زیاد بود...

 از وسط وسایل بهم ریخته ام به سمت کمد رفتم پیرهنی رو که روز قبل با ایزومی خریده بودم برداشتم

 زیاد دوسش نداشتم ولی ایزومی اسرار داشت اونو بپوشم چون به نظرش قشنگ میومد

موهامو با بی حوصله گی تمام شونه زدم

دیگه کاملا اماده شده بودم پنجره رو باز گذاشتم هوای اتاق عوض شه، به طرف در رفتم چراغ اتاقو زدم رو خاموشی، نسیم خنکی رو که از پنجره به داخل میومد ازون فاصله هم میشد حس کرد! 

پرده های سفید پنجره تو اون نسیم پایینو بالا میشدن نور مهتاب درخشان تر از همیشه از پنجره اتاق میگذشتو روی میز تحریر میتابید.... برای لحظه ای نگاهم به سمت ماه رفت انگار که تمام خاطرات برام زنده شده باشه همه ی سه سال گذشته از جلوی چشمام گذشت...

غم دلم دوباره زنده شد این صحنه منو یاد اون شبی مینداخت که باهاش پیمان عشق بستم شبی که بهم قول داد هیچوقت تنهام نزاره ــ..اون شب ماه کامل بود دقیقا مثل امشب ولی با این فرق که دیگه کنارم نیست! به سمت پنجره رفتم به ماه خیره شدم،،، اون شعر...شعری که باهم خوندیم:

درختان لخت... سراغ خورشيد را گرفتند... از ماه سرد!

ماه خواست اَدای خورشید را برای درختان مرده از سوز سرما در بیاورد!!!

درخشان تر از دیشب و شب های قبل بر زمین مرده میتابید

درختی گفت: تو ماه هستی نه خورشید این شاخه های مرده گرما میخواهند نه سرما"

دستان تو گره خورده بر آسمان شما به خورشید نزدیک تری صدایش کن!

ماه غمگین اشک هایش زمین را فرا گرفت...اشک هایی سردو تلخ!!

داشتم شعر اخرین دیدارمون رو زمزمه میکردم که یکی در نیمه باز اتاقو کامل باز کردو محکم خورد به دیوار.... ترسیدم ولی برنگشتم و همین طور که به ماه چشم دوخته بودم گفتم: 

+کیه؟ 

هیچ کس جوابمو نداد، تازه متوجه شدم باد شدیدی که شروع به وزیدن کرده بود موجب باز شدن در شد، انقدر تو خاطراتم گم شده بودم که متوجه نبودم، حالم دست خودم نبـود آروم پنجره اتاقو بستم چند لحظه ای مکس کردم به طرف در چرخیدم قدم هامو اهسته برداشتم،از اتاق که اومدم بیرون درب رو پشت سرم بستم....

یه راست به سمت درب خروجی رفتم که صدای داداش کوچک ترم اومد:

سوزوکه _هی کجا میری؟

 در حالی که دستم رو دسگیره در بودصورتمو به اندازه یه نیم نگاه به طرفش چرخوندم ولی هیچی نگفتم چون واقعا حتی حوصله حرف زدن هم نداشتم....دستگیره در رو چرخوندم ولی باز نشد.... در قفل بود؟؟؟؟!

دوباره صدای داداشم:

_آااامم فک کنم دنبال این میگردی؟درسته؟!

این بار کامل به طرفش چرخیدم رو اُپنِ بین آشپزو اتاق پذیرای نشسته بود و در حال تاب دادن کلید درب رو ناخن اشاره اش بود دوباره لب زد:

_ینی دارم اشتباه میکنم؟ دنبال چیز دیگه ای میگردی؟

جلو تر رفتم اصلا حوصله فک زدن با اینو نداشتم

+بده من کلیدو،دیرم شد

_اون وقت اگه من کلیدو بهت بدم چی گیرم میاد؟

+ینی ادم واسه یه کلید دادن اونم به خواهر بزرگش باید باج بگیره؟؟واقعا چرا من باید خواهر تو باشم؟؟؟

_نه این درسته(من چرا باید داداش تو باشم؟)این واقعا یه بی رحمی بزرگ در حق منه

+بعضی وقتا شک میکنم تو داداش منی!

_یکم که التماس کنی میدم بهت فقط باید بگی(خواهش میکنم کلید رو بده اقای سوزکه عزیز)

+خیله خب خواهش میکنم اون کلیدو بده دیرم شد!

_چون خواهرمیو منم خیلی دوست دارم میدم بهت وگرنه اقای سوزکه شو نگفتی!

از رو اپن اومد پایین کلیدو به طرفم گرفت

_بگیرش اینم کلید

کلیدو گرفتم به طرف درب رفتم بازش کردم چند لحظه ای مکس کردم

+ادم کسی رو که دوس داره اذیت نمیکنه!

پامو از در گذاشتم بیرون هنوز درب رو کامل نبسته بودم که سوزکه بلند بلند گفت:

_یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه:اونی رو که دوست داری بیشتر آزار میدی!!

درب رو کامل بستم،، جمله اش خیلی آشنا بود. مطمئن بودم عین همینو یه جایی از یه کسی شنیده بودم

:ادم اونی رو که دوست داره بیشتر آزار میدع

ولی کجا؟از کی؟ یادم نمیاد

همین طور که تو فکر بودم به سمت آسانسور رفتمو دکمه شو زدم واحد ما طبقه پنجم ساختمان بود. حالم گرفته بود هنوز تو این فکر بودم که کجا اون جمله به گوشم خورده؟

 در حالی که توی دریایی از خاطرات دستو پا میزدم وارد آسانسور شدم. آسانسور تو طبقه بعدی توقف کرد یه دختر تپلو مپل با موهای فرفری که یع پیرهن صورتی تنش بود وارد شد یه بستنی شکلاتی نسبتا بزرگ دستش بود دور دهنشم بخاطر بستنی کثیف شده بود....

تا حالا تو ساختمون ندیده بودمش حالا یا مهمون یکی از همسایه ها بودش یا هم همسایه جدید(باید اعتراف کنم امیدوار بودم جزو دسته دوم نباشه) 

وارد که شد درب آسانسور هم پشت سرش بسته شد،، دکمه اسانسورو زد یک قدم به عقب اومد،کنار من وایستاد

یجوری به بستنی نگاه میکرد انگاری کروکودیل درونش بیدار شده باشه😐

به شعاع ده متر دهنشو باز کردو بستنی رو تا تو حلقش بردو دوباره بیرون اورد.... جوری که به صرفه کردن افتاد 

صورتشو برگردوندو باز همون نگاه هِرکول واری که به بستنی کردو به من هم کرد دیگه داشتم مطمئن میشدم از خوردن بستنی سیر نشده میخاد منم بخوره!!

_بستنی میخوری ببخشید حواسم به تو نبود

+آاااهع نه...خیلی ممنون ازت

*برای چند دقیقه حواسم از افکار مبحمم بیرون اومده بود که دوباره یاد اون جمله افتادم 

با صدای تق بلندی باز از افکارم محکم بیرون کشیده شدم!

چرا این آسانسور لعنتی پایین نمی‌رفت؟!… ناگهان کابین در حال حرکت، تکانی خورد و متوقف شد. ناخواسته نگاهم به نگاه دختره افتاد لبخندی زد و گفت:

– فکر کنم گیر کرد!

این حجم از خونسردی برام عجیب و غیر قابل تحمل بود 

انقدر اروم به نظر میومد که انگار میدونست قرارع آسانسور وایسه

+آ.... اره 

_بزار زنگ خطر رو بزنم..

به طرف جلو رفت تا زنگ خطر رو بزنه که دوباره کابین تکونی خورد،دختره محکم با من برخورد کرد کیفم با تمام وسایل داخلش پخش زمین شد...

اصابتمون انقدر بد بود که تا چند لحظه اول دخترع با اون هیکل گودزیلاوارش رو پاهام بود....انگار که مثلا یه سنگ ۱٠تنی رو بندازن روت یه همچین حسی داشتم!!

_آخ آخ ببخشید دردت گرفت؟؟ بزار الان خودم جمع میکنم برات!!

خواستم خودم وسایلمو جمع کنم ولی هنوز از شک اون ده تن وزنی که روم افتاده بود در نیومده بودم پس گذاشتم خودش جمع کنه.

_بیا اینم کوله پشتیت..بازم معذرت میخوام

+خیلی ممنون لطف کردی...نه بابا اشکالی نداره

صدای تلق تلوقی اومد اسانسور شروع به حرکت کرد ولی من هنوز پخش زمین بودم از جام پا شدم....آسانسور به همکف که رسید هر دو مون بیرون رفتیمو راهمون از هم جدا شد 

از خونه ما تا جایی که با ایزومی قرار داشتم ۲٠دقیقه راه بود چون راه کمی بود با پای پیاده راهمو پیش گرفتم

کوله پشتیمی از رو کولم پایین اوردم تا گوشیمو بردارمو زنگ بزنم به ایزومی هر چقدر گشتم خبری نبود

 ینی همه چیزی تو این کیفم پیدا کردم جز گوشیمو. به احتمال۵٠درصد خونه جا گذاشتم

 خواستم برگردم ولی دیگه نصف راهو اومده بودم 

احساس عجیبی داشتم یع دل شوره که آزارم میداد ولی پیش خودم فک کردم لابد بخاطر اتفاق تو آسانسور هنوز تو شکمو اضطراب دارم.

به پل آبر رسیدم باد از وقتی که تو اتاقم بودم آروم تر شده بود

از پله ها بالا رفتم تقریبا به وسط پل که رسیدم وایستادم

 دوباره نگاهم به ماه افتاد دستامو آروم به نرده های پل تکیه کردم

خیابون از همیشه به نظر خلوت تر میومد هر چقدر سعی میکردم حواسمو از خاطره هاو افکار مزخرفم دور کنم بی فایده بـود سکوتی که بر فظا حُکم فرما بود بیشتر منو غرق در گذشته میکرد همین که برای لحظه ای از گذشته دل میکندم حواسم میرفت پیشش که اونم به من فکر میکنه..؟

این افکار مثل تیغه چاقو بود برام اما به جای جسمم روحمو نشونه گرفته بود..هیشکی درک نمیکرد چه عذابی رو متحمل بودم...هیچ کسی به داد سکوتم نمیرسید شاید بخاطر این بود که فریاد هام واسه شون درک کردنی تر از سکوتم باشه..     

+آآآ... قهوه میخوری؟ 

با این جمله دست از افکارم کشیدم،صورتم به طرف صاحب صدا چرخید..میشد حدس زد ایزومی باشه..بله خودش بود..

+تلخع دیگه نه؟ 

با صدایی که انگار شاکی باشه لب زد:

_بیخیال سایوُری من که میدونم تو قهوه رو شیرین میخوری! واقعا نمیفهمم چرا اینقدر اصرار داری تلخ بخوری؟!

این خوشحالم میکرد که دوستی مثل ایزومی داشتم لبخندی رو لب هام نشست 

+تو..... حتی بهتر از خودمم منو میشناسی

 هههه(اهی کشیدم).. ولی میدونی وقتی اوقاتت تلخ باشه قهوه شیرین که هیچ، عسل هم نمیتونه تغییری تو حالت ایجاد کنه!! 

_حال ادم که بیخودی بد نمیشه... اونی که باعث حال بدت شده رو بنداز دور!! 

در حال صحبت بود لیوان قهوه رو جلو اورد

_بگیر

قهوه رو ازش گرفتم لبخند از لب هام گرفته شد

+اون وقت اگه دلیل حال خوبمم باشه چی؟؟؟ من... من اون وقت باید چیکار کنم!؟ 

_اوووممم...خب اگه مثلا بشنوی ریوما برگشته حالت خوب میشه؟

با این جمله اش غم دلم شعله ور شد ناخوداگاه صدام بالا رفت:

+اون اخه چرا باید برگرده؟؟ اون.... اون.... حتی...حتی براش مهم نیست....آههههه ببخشید

_ولی برگشته،همین امروز از بچه ها شنیدم....انگار موموشیرو رفته بود فرودگاه دنبالش....اخه دیر رسید سر کلاسو بعدم معلم ازش پرسید اینو گفت

با گفتن این حرفش پاهام بدون اراده و اینکه بدونم مقصد نهاییم کجاست شروع به حرکت کرد..

_کجاا؟؟ سایوریی با توام؟؟

وقتی این سوال ازم پرسیده شد مقصدمو مشخص کردم باید میرفتم پیشش باید جواب تک تک سوالامو ازش میگرفتم

+پیش ریوما باید برم

شروع به دویدن کردم گوله گوله از چشمام اشک میریخت داشتم میدویدم یه لحظه یاد ایزومی افتادم وایستادم به عقبم نگاه کردم، هیچ کس نبود....!!

صدای دادو هوار میومد هیچکس نبود تنهایی پا گذاشتم تو کوچه.....

__________________________________

اینم پارت اول امیدوارم به دلتون بشینه🌹

حتما نظرتون رو بگید و انتقاد کنید تا بتونم هر قسمت بهتر از قبل باشم😍🙏🏻

همیشه عشق باشد همیشه برکت یا علی🌹✋🏻

 

 

[ جمعه 09 مهر 1400 ] [ 18:35 ] [ Emi ] [ بازدید : 165 ] [ نظرات (3) ]
خنده پروازی

(ماجراهای منو بابام😕)

ریوگا/:

__________________________________

رفتم خونه دیدم بابام افتاده رو زمین داره خفه میشه، با ماژیک روی دیوار نوشت شمع توی گلوم گیر کرده با فندک آبش کن، گفتم بابا من که فندک ندارم بلند شد گفت : بالاخره یه روز مچتو میگیرم.

__________________________________

با بابام رفتیم که امپول بزنه به یارو گفت چقدر میشه؟ گفت هزار تومن .بابام گفت داداش پونصد میدم شما فقط آمپولو نگه دار من خودم عقب عقب میام

ینی این مغز اقتصادیش کمر شکنه😐

__________________________________

لینک پیام ناشناسو فرستادم تو گروه فامیلی گفتم ناشناس حرفتونو بزنید حالا پیاما:

چطوری پسرم؟!

خواهرزاده عزیزم موفق باشی

پسرخاله خیلی گلی

کی میخوای بمیری (بابام)

ینی محبتو صاف میکوبه تو صورت ادم😐

__________________________________

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﯿﺎ میخوﺍﻡ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﯾﻪ ﻣﺴﺎﻟﻪ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﮐﻨﻢ ﻣﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺟﺎﻧﻢ ﭘﺪﺭ

ﮔﻔﺖ ﻫﯿﭽﯽ ﺍﻟﮑﯽ ﻣﺜﻼ “ﺗﻮ ﻫﻢ ﺁﺩمی!”

هعییی😐

__________________________________

من: بابا! دکترای افتخاری یعنی چی؟ 

پدر: خب، پسرم… بذار ببینم چطوری برات توضیح بدهم… درست مثل مواقعی که مامانت به من میگه: “آقای خونه!”

راستش خودمم درصدی موفقم😂

__________________________________

به بابام میگم دشمنت کیه تا بزنم چشماشو درآرم برات؟

برگشته میگه دشمنی بالاتر از اولاد نیست

شاخ گاوی بدتر از عروس نیست

هیچی دیگه همین جوری خودمو زن نداشتمو شست انداخت رو بند!

__________________________________

داشتم جدول حل می‌کردم به بابام می‌گم: واحد پول بوسنی چیه؟

میگه: نمیدونم

میگم: مخترع کشتی بخار کیه؟

میگه: نمیدونم

از اونور مامانم میگه: بس کن بچه اینقد باباتو اذیت نکن.

بابام میگه: ولش کن زن بزار سوال کنه معلوماتش بره بالا

من: کمرم شکست😐

__________________________________

برا بابام اینستاگرام نصب کردم که سرگرم شه اوضاع بهتر شه گیر نده

نصفه شبی منو با لگد بیدار کرده میگه اصلا لایک نمیکنییاااا😕

__________________________________

بابای من واسه اینکه ثابت کنه هوا هنوز انقد گرم نشده که ما کولر روشن کنیم یه هفته است ظهرا با پتو می‌خوابه وسط سالن… تازه هر نگون بختی هم تو این شرایط در سالن رو باز می‌کنه یه چیزی پرت می‌کنه طرفش میگه ببند درو سوز میاد

واقعا پشتکار داره من پشتکارع اینو داشتم الان دکتر مهندسی بودم😐

__________________________________

ﺁﻗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎﻡ می‌رﻓﺘﯿﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽسرد ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺩﯾﺪﯾﻢ ۴ ﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻭﺍﯾﺴاده بودند… ﮔﻔﺘﻢ ﺧﻮﺑﻪ ﺑﺮﺳﻮﻧﯿﻤﻮﺷﻮﻥ؟

ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﺩ ﺭﻭ ﺗﺮﻣﺰ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺮﯾﺪ…

ﺁﺩﺭﺳﺸﻮﻥ ﺗﻮ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ…

ﺑﺎﺑﺎﻡ ﮔﻔﺖ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﺎﻻ، ﺩﺧﺘﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﯿﺸﯿﻢ، ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺩﺭ ﺳﻤﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺁﻗﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻪ!!

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮﮐﺖ O_Oﮐﻤﺮﻡ ﺷﮑﺴﺖ…

ﺍﻻﻥ 4 ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﻖ ﺧﯿﺮﻩ ﺍﻡ…

ﭼﻪ ﺷﻮﮎ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﻮﺩ…

__________________________________

اگه خدایی خندیدی فقد دو تا ایموجی خنده کامنت کن😜

همیشه عشق باشد همیشه برکت یا علی♥

[ جمعه 09 مهر 1400 ] [ 17:41 ] [ Emi ] [ بازدید : 157 ] [ نظرات (3) ]
محض خنده/:

 مومو: میدونی فداکارترین آدم دنیا کیه؟

ریوما:نه

اونیه که فیلمارو سانسور میکنه و خودشو به گناه میندازه که یه وقت ما گناه نکنیم

خدا خیرت بده داداش

رفتی جهنم برات از بهشت موز میارم

__________________________________

  مومو: ریوما شماها واقعا دست تون رو با حوله خشک می کنید؟😲

ریوما:خب اره اشکالش چیه؟؟

پس این شلوار برای چی پاتونه اخههه؟

ریوما: نگا با کیا شدی۱۲۵ میلیون نفر😐

__________________________________

فوجی:خب ریوما جمله سنگینتو بگو!

 ریوما: از درخت آموختم که.

.

.

نه واقعا انتظار داری از یه درخت چیزی یا بگیرم؟!

من از استادم چیزی یاد نگرفتم اون وقت بیام از یه درخت چیز یاد بگیرم(اعتراف میکنم بقیه شو یادم نبود😐)

__________________________________

مومو: 

ریا نباشه

.

.

.

.

تا پنج سالگی فک میکردم اسمم "ماشـــالا "س

_________________________________

مومو: 

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ،

ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺑﻮﺩﻡ

ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻬﺶ ﮐﺠﺎﯾﯽ؟ ﮔﻔﺖ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻡ

ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ، ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺑﻬﺖ

ﻣﻨﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﻮﺏ

ﺑﺨﻮﺍﺑﯽ،

ﯾﻬﻮ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩ

ﻻﻣﺼﺐ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻧﻤﯿﺮﻓﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻮ

ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻡ

ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺣﻮﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ

ﺧﻮﺭﻭﭘﻮﻑ ﻣﯿﮑﺮﺩ

ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﻨﺪﻡ ﺑﻬﺶ ﯾﺎ ﺑﺰﻧﻢ ﻟﻬﺶ ﮐﻨﻢ

به نظرت تو این صحنه چیکار میکردم😐

ریوما:شب بخیر میگفتی میذاشتی بخوابه بیچاره😂

_________________________________

ریوما

ﺳﺎﻋﺖ ﺩﻭ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻝ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ

ﺑﻌﺪ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ۲۶

ﺳﺎﻟﻢ ﺍﺯ....

ﺑﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ

ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻗﺮﺁﻥ ﺟﻮﺍﺑﻤﻮ

ﺑﺪﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ!!!

ﻣﻠﺖ ﺗﺤﺖ ﻓﺸﺎﺭﻥ ﺑﺨﺪﺍ😐

__________________________________

فوجی: 

اسم وای فای رو عوض کردم”تونستی هک کن”

دیدم بعد از ظهر اسمش شده “سوسک شدی؟”

سرمو از در واحد آوردم بیرون داد زدم سوسک باباته…

یه ربع بعد اسم وای فای شده بود داد نزن،مردم خوابیدن!😐

__________________________________

مومو: 

پسر داییم تازه یکماهه عقد کرده ، امروز استوری گذاشته “بس است دیگر ، من تمام تورا میخواهم”

هی میخوام مثبت فکر کنما ولی نمیشه

ریوما:حق داری😐

__________________________________

مومو: 

خدایا این گدا بازیا چیه چقدر مگه گِل میبرد بلندتر میساختیش؟!!

ریوما:انقدر کوتاهم من ینی😐؟؟

__________________________________

مومو: به نظرت واسه تولد دوست دخترم چي بخرم که غافلگیر شه؟

فوجی: شماره پاش رو بپرس بعد براش شلوار بخر

غافلگیر میشه

ینی ته افکارش بوداا😐😐

__________________________________

اینا همش الهام گرفته از اینترنته😂

ولی بازم بخندین گنا دارم😪

همیشه عشق باشد همیشه برکت 

یا علی♥

 

 

[ جمعه 09 مهر 1400 ] [ 10:33 ] [ Emi ] [ بازدید : 64 ] [ نظرات (4) ]
مقدمه رمان در پشت پرده ها

~~♡بچه که بودم وقتی ازم میپرسیدن مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو میگفتم خودمو چون نمیدونستم باید چی بگم!

دقیقا جایی که فکر میکنی چیزی واسه از دست دادن نداری، خدا یه چیزی رو ازت میگیرع که تازه اونجا میفهمی خیلی چیزا هست که با از دست دادنش خودت رو از دست میدی...!

جایی که تازه میفهمی دلتو باختی، همه چیز در یک آن میاد جلو چشمات! دیگه خودت بی اهمیت شدی!!

یه نقطه ای دیقا لبه پرتگاهه!جایی که انتخاب میکنی به دست بیاری یا از دست بدی.

من هم سه سال قبل لبه پرتگاه وایستادم ولی نه به دست اوردم و نه از دست دادم•ازم گرفتن!!!

ولی حالا تو.......

                                  شروع رمان

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

*چشمای ابی رنگش زیر نور ماه زیبا تر از همیشه میدرخشید! لبخند ارومی رو لباش بود،، انگار غم بزرگی رو پشت اون لبخند مصنوعی پنهان کرده باشه.....باد خنکی که میوزید موهای بلندش رو که معمولا باز میذاشت پایینو بالا میکرد....

روی پل آبر پیاده دستاشو به دیواره پل تکیه داده بودو به ماه خیره شده بود،، تو افکار پریشونش سرگردون دنبال جواب بود..چنان توی افکارش غرق شده بود که متوجه من نبود!!! 

چند قدمی جلو رفتم ولی انگار هنوز هم متوجه من نشده بود

این بار جلوتر رفتم، دوتا قهوه تلخی رو که از قبل گرفته بودم دستم بود..... 

+آآآ... قهوه میخوری؟ 

*با این جمله ام از افکارش بیرون کشیده شد صورتش به طرف من چرخیدو با همون لحن آروم همیشگی جوابمو داد:

_تلخع دیگه نه؟ 

*میدونستم قهوه رو با شکر دوست داره ولی همیشه از رو اخلاقش تلخ میخورد!!

+بیخیال سایوُری من که میدونم تو قهوه رو شیرین میخوری! واقعا نمیفهمم چرا اینقدر اصرار داری تلخ بخوری؟! 

*لبخندش پر رنگ تر شد 

_تو..... حتی بهتر از خودمم منو میشناسی

 هههه(اهی کشید).. ولی میدونی وقتی اوقاتت تلخ باشه قهوه شیرین که هیچ، عسل هم نمیتونه تغییری تو حالت ایجاد کنه!! 

+حال ادم که بیخودی بد نمیشه... اونی که باعث حال بدت شده رو بنداز دور!! 

*دستمو بردم جلو قهوه رو به طرفش گرفتم

+بگیر

*قهوه رو با اِکراه ازم گرفت

_اون وقت اگه دلیل حال خوبمم باشه چی؟؟؟ من... من اون وقت باید چیکار کنم!؟ 

*اشک تو چشماش جمع شد نگاهشو به اسمون داد...نمیدونستم چی باید بهش بگم یا حداعقل چجوری حالو هواشو عوض کنم.....چند دقیقه ای تو سکوت سپری شد خیابون از همیشه خلوت تر بود!! خواستم حالشو عوض کنم گفتم شاید خبر اومدن ریوما رو بشنوه حالش بهتر شع..!

+اوووممم...خب اگه مثلا بشنوی ریوما برگشته حالت خوب میشه؟

با حالت غمگین تر و عصبانی نگاهم کرد صداشو کمی بالا برد:

_اون اخه چرا باید برگرده؟؟ اون.... اون.... حتی...حتی براش مهم نیست....آههههه ببخشید

+ولی برگشته،همین امروز از بچه ها شنیدم....انگار موموشیرو رفته بود فرودگاه دنبالش....اخه دیر رسید سر کلاسو بعدم معلم پرسید ازش گفت اینو

*با قدم های اهسته به طرف پله ها رفت 

+کجاا؟؟ سایوریی با توام؟؟

لحظه ای مکس کرد

_پیش ریوما باید برم

این بار قدم های اهسته ش تندتر شد و در نهایت شروع به دویدن کرد!!

*منم دنبالش دویدم از پل پایین اومدم یع سطل زباله نسبتا بزرگ دقیقا سمت چپم بود لیوان قهوه مو انداختم داخلشو دوباره دویدم،،در همون حال صدای پیامک گوشیم اومد همین طوری که داشتم میدویدم گوشیمو از جیبم برداشتم پیامک از طرف مامانم بود:

مامان: عزیزم تا ساعت 10خونه باش عموت اینا اومدن بده جلو مهمونا نباشی دوست دارم مامانت😘♥ساعت پیام 21:31 

در هر صورت نمیتونستم به موقه برسم خونه پس ترجیح دادم دنبال سایوری برم.....

۱۰دیقه متوالی گذشت نفسم دیگه بند اومده بود وایستادم خم شدمو دستامو رو زانوهام گذاشتم برای چند ثانیه چشمامو بستم....نفسام که منظم شد سرمو بالا تر بردم ولی خبری از سایـوری نبود....خیابون اونقدر خلوت بود که ادم میترسید،، چپو راستمو نگاه کردم تا شاید سایوری رو ببینم 

ولی هیچ کسو ندیدم جز یع آبر که اون طرف خیابون داشت میرفت

جلوترمو که نگاه کردم یه کوچه بود با یع نگرانیو اضطراب عجیبی جلو رفتم، پیچیدم تو کوچه که یهو..........

🖤§🖤§🖤§🖤§🖤§🖤§🖤§🖤§🖤§🖤§🖤§🖤§

من به دلایلی نمیتونم عکس از شخصیت های رمانم بزارم ببخشید واقعا🙏🏻

احتمالا پایان رمان بزارم چون اینطوری شخصیت ها لو نمیره😅

خب این فقط یه مقدمه واسه اغاز رمانه درسته کمه شرمنده اما قول میدم از قسمت اول به بعد که شروع کردم به طور جدی قسمت ها اینقدر طولانی باشه که نتونین پلک بزنین😅♥

دوسدار شما Emi🌹😍

[ پنجشنبه 08 مهر 1400 ] [ 0:11 ] [ Emi ] [ بازدید : 70 ] [ نظرات (3) ]
معرفی

با سلام خدمت همه طرفداران ریوما و خواننده های خاموش وبلاگ.. ✋🏻

من نویسنده جدید هستم و تازه به جمع نویسندگان عزیز وبلاگ پیوستم قبلا هم خواننده خاموش بودم و البته یکی از طرفدارای وبلاگ و همچنین نویسنده ها و هنوز هم هستم و باعث افتخارم که در کنار شما عزیزان شروع به فعالیت کنم😊🌹

با نام کاربری emiمنو خواهید شناخت اسم رمانی که میخوام بهتون ارائه بدم(در پشت پرده ها ) هست ژانر رمان جنایی و میشه گفت عاشقانه هست بقیه توضیحات رو توی یه پیش نویس از رمان حالا امروز یا فردا به امید خدا میزارم😍

و در اخر من تجربه زیادی ندارم اگه جاهایی کم و بیش به نظرتون خوب نیومد خواهشمندم عیب ها رو صادقانه بهم بگید سعی میکنم انتقاد پذیر باشم 

حالا پلک بزن جانا😜♥

[ چهارشنبه 07 مهر 1400 ] [ 10:38 ] [ Emi ] [ بازدید : 70 ] [ نظرات (4) ]
آخرین مطالب
زیباترین ها❤..:) (دوشنبه 06 تیر 1401)
کاسپلی ریوما🍊🧡 (دوشنبه 06 تیر 1401)
ایده نقاشی ریوما🤍 (دوشنبه 06 تیر 1401)
🎀درستع یا نع🎀 (پنجشنبه 26 خرداد 1401)
🔥اطلاعیع🔥 (دوشنبه 23 خرداد 1401)
خبر❤️‍🔥 (یکشنبه 22 خرداد 1401)
حلقه وحشت قسمت 17و18 (یکشنبه 22 خرداد 1401)
🤨آغاااا چراععععع🤨 (یکشنبه 22 خرداد 1401)